یه دفترچه خاطرات عمومی



الان که برمیگردم عقب و به گذشته نگاه میکنم فقط با خودم‌میگم کی این روزا گذشت؟

باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدم

چه زود گذشت.

دلم تنگ خیلی چیزایی که الان حتی با داشتن دوبارشون اون حس ها دیگه برام یاداوری نمیشهو این غم انگیز ترین حس دنیاست.


با اینکه بعد رفتنش کل گوشیم فرمت کردم و هر عکس و اهنگ و خاطره ای که تو گوشیم وجود داشت از بین رفت،با اینکه از تمامی شبکه های مجازی بلاکش کردم که نبینمش و ازش خبری نداشته باشم،با اینکه شمارشم پاک کردم و سعی کردم همه چی فراموش کنم ولی از یادم نمیره 

نمیدونم روزی برمیگرده دوباره و یا نه هیچ ایده ای ندارم ولی میدونم بدجوری پل های پشت سر خراب کرد یعنی نابودش کرد و خب هیچ راهی نیست با این حال شبی نیست که به فکرش نخوابم و صبحی نیست که با فکرش بیدار نشم احساس کسی دارم که عزیزترینش فوت کرده و هنوز داره سوگواری میکنه 

هر راهی امتحان کردم از خفه کردن خودم  با موسیقی و تدریس و باشگاه و درس های رشته ی جدید ارشد گرفته تا مهمونی های مختلف و تغییر استایل و پیاده روی های صبحگاهی و استخر رفتن های شبانه و مدیتیشن 

از تغییر خونه و شماره موبایل تا تغییر محل کار 

تو این بحبوحه رهگذر باهام تماس گرفت نمیدونم چه مرگش شده بود که دوباره داشت تلاش میکرد برگردیم به هم سعی داشت هی خاطره هارو یاداوری کنه بارها سعی کرد و تلاش کرد من برای صبحونه دعوت کنه نمیدونم چی شد که با چرت و پرت هاش حوصلم سر برد وسط مکالمه گوشی قطع کردم و خوابیدم صبحم پیامش سین نکردم و باجاش چتش پاک کردم به مرحله بی حسی محض نسبت به رهگذر رسیدم بیشتر دلم میخواد کلا ریختشم دیگه نبینم خاطراتی که باهاش داشتم نه تنها دیگه برام کاملا بی ارزشه بلکه یاداوریش انزجار اوره برام  در یک کلمه مرده!

امیدوارم به زودی کیوان هم برای همیشه و همیشه تو قلبم بمیره 

از ته دلم همین میخوام واقعا فکر میکردم کیوان همونیه که قراره باهاش زندگی بسازم همونی که اومده تا بهم ثابت کنه دنیا اونقدر هم زشت و کثیف نیست ولی نامردی که کیوان کرد ورای این حرف ها بود و حرفای اخرشمحاله یادم بره

ادم های زیادی سعی کردن وارد زندگی من بشن ولی هیچ وقت نشد!!کیوان تنها کسی بود که باهاش وارد رابطه ی واقعی شدم کنارش چیزایی تجربه کردم که هرگز فکر نمیکردم، بهش با تمام وجود اعتماد کرده بودم فکر نمیکردم رفیق نیمه راه بشه ولی خب

مخلص کلام اینکه از یادم‌ نمیره ۲۴ ساعته تو فکرمه.



پیجش تو اینستاگرام و تلگرام  بلاک کردم دیگه هیچ ارتباطی باهاش ندارم خیلی اتفاقی تو پیج یه دوست مشترک یه عکس ازش کنار اکیپ دوستاش تو وین دیدم خیلی ریختم بهم خیلی

یهو تو یه حرکت انتحاری کل پیج دوستای مشترک زدم بلاک کردم بعد دیدم اینطوری نمیشه پیجمو کلا دی اکتیو کردم از تلگرامم اومدم بیرون و فقط واتس اپ‌ نگه داشتم که با دوستام ارتباطم حفظ کنم .

حالش خیلی خوب بود مثل همیشه شیک و سرحال و خنده رو نمیدونم چرا انتظار داشتم حالش خوب نباشه دلم‌میخواست پشیمون و داغون ببینمش همینقدر بدجنس.همینقدر امیدوار.هیمنقدر احمق


خواستگار و دوست ۵ سال پیش دوباره برگشته 

خیلی اتفاقی یه دوستی بهم خبر داد اشکان دوباره داره دنبالم میگرده جالبترش این بود که میگفت رفته خونه ی علی و کلی بغلش گریه کرده که من فلانی چرا  از دست دادم و داشته پرس و جو میکرده ببینه با کسی ام یانه 

خیلی زندگی خنده داره خدایی این ادم ها چرا اینجورین؟

بهش گفتم بهش بگین ازدواج کردم و بچه هم دارم بلکه بی خیال بشه و بره سراغ زندگیش من هیچ حسی به این ادم نداشتم و ندارم نمیخوام با احساساتش بازی بشه زودتر بره سراغ زندگیش به نفع خودشه،میدونم که میتونه فراموش کنه فقط باید ناامید بشه کاملا که شد.

تو زندگی من کلا ۲ نفر بودن که نسبت بهشون حس عمیقی داشتم رهگذر و بعد کیوان که البته رهگذر فقط کراش بود و شکست کیوان ولی همه کس بود رابطمم با کیوان واقعا خیلی فرق داشت تنها کسی بود که به معنای واقعی کلمه باهاش بودم تمام احساس و عشقم و خود واقعیم باهاش بود 

اخرین حرفی که بهم زدیم‌ دوستت دارم بود و بعد خداحافظی کردیم احساس میکنم همون لحظه من مردم و یکی دیگه متولد شد اصلا بحث شکست عشقی نیست بحث تغییر یه سبک زندگی و تغییر باورهای یه ادمه!

درسته ما ازدواج نکرده بودیم ولی بهم خوردن یه رابطه طولانی مدت کم از غم مرگ عزیز نداره چون یه ادم تو زندگیت بخوای نخوای میمیره 

خواستگارا و ادمای دیگه هم این وسط اومدن و رفتن هی حرف زدن هی خواستن بشه ولی نشد واقعا برای من‌پیش نیومد که کسی اینجوری بخوام و نمیدونمم در اینده باز برام‌ پیش میاد یانه ولی الان خود کیوان هم نمیتونه دیگه برای من اون حس به وجود بیاره بعد اینکه عصبانیتم کم شد یاد خاطرات خوب و قشنگ افتادم و یا تنهایی این شبام همچنان مسافرتیم ولی من از درون نابودم.

شروین  برام از مشاور وقت گرفته بعد از سفر برم پیش روانشناس تا جایی هم که میشه داره سعی میکنه بهم خوش بگذره خودش و خواهرش اینقدر هوام دارن که با دیدنشون اشک تو چشام جمع میشه دیشب شروین  لب ساحل اهنگ میخوند و من اشک میریختم شاینا هم اتیش روشن کرده بود و یه چایی ذغالی م بهم داد پا به پای منم اشک ریخت  

شروین دوستی که از دوران کارشناسی برام موند به معنای واقعی رفیق بود و برادر تو این مدتی که باهم دوستیم همیشه تو شادی ها و ناخوشی ها کنارم بود یه جورایی هیچ فرقی با دوستای دخترم نداره جز اینکه معرفت و مرام خیلی خیلی بیشتری همیشه برام خرج کرد.

وقتی بهش گفتم کیوان زنگ زده و ناخودااگاه اشکام روون شد رفتم تو بغلش و فقط اشک ریختم شایناهم دید ما ابغوره گرفتیم اومد تو بغل ما و سه تایی به یاد تمام بدبختی هامون اشک ریختیم ولی خالی شدیمشاینا خواهر شروین و از ما بزرگتره تنها المان زندگی میکرد و با یه پسر فنلاندی بود خیلی هم عاشق هم بودن ولی اونا هم نشد که بهم برسن و سر مسائل فرهنگی و اعتقادی و خانوادگی جدا شدن و بعد تمام این درگیری ها شاینا برگشت ایران خیلی وقت نیست برگشته ولی اونم عین من روزای سختی گذرونده ۳ تامون روزای سختی گذروندیم و شاید دلیل اینکه جمع شدیم رو بالکن ویلا و هر کس لیوان چایی دستش گرفته و یه گوشه کز کرده همین باشه‌

همه امون یه تجربه مشترک داریم تجربه نشدن و شکستن و تنهایی.



دیره دیره خیلی دیره 

با یه تماس پرت شدم به گذشته داشتم سیگار میکشیدم و به اهنگ چایکوفسکی گوش میدادم که یه شماره غریبه رو گوشیم افتاد برش داشتم بدون فکر جواب دادم  کاری که هیچ وقت نمیکردم

الو؟

بله،بفرمایید.

صدای پشت گوشی یه مکث کرد و سلام داد جواب سلام دادم و منتظر موندم ادم پشت گوشی خودش معرفی کنه ولی نکرد با کمی تاخیر گفتم:ببخشید شما؟

یه نفس عمیق و گفت:جدی یعنی الان نشناختی؟

ویهو تمام خاطرات جرقه خورد یهو بدنم سر شد یهو گوشام داغ شد یهو سیگار افتاد تو جا سیگاری یهو ضربان قلبم رفت بالا یهو لال شدم.

:شمارم پاک کردی؟

تمام اون حس خوش لحظه ای تبدیل شد به عصبانیتی که داشت استخونام ذوب میکرد هرچی میخواستم کنترلش کنم نمیتونستم با سردترین لحنی که ازخودم سراغ دارم بی مقدمه گفتم :چی میخوای؟

احساس میکنم‌پشت گوشی از سردی صدام یخ کرد.

:خواستم حالتو بپرسم اینجا همون جشنیه که دوست داشتی همیشه، یادت افتادم خواستم حالت بپرسم.

:خوبم ممنون،دیگه؟

:فکر کنم  بد موقع مزاحم شدم.

موقعش فرقی نداره کلا مزاحم شدی.دلم میخواست زخم بزنم دلم  میخواست این مدت جدایی و دلتنگی تو صورتش بالا بیارم دلم میخواست زجر بکشه.

:خب پس گویا نباید تماس میگرفتم.

:اخرین باری که رفتی بهم گفتی هیچ ارتباطی بامن نداشته باش زنگ نزن پیام نده دنبالم نگرد و برو و هیچ وقت برنگرد اخرین بار بهم گفتی حتی اگر یه روزی منو دیدی خودت بزن اون راه و راهت بکش برو برگشتی گفتی من واقعا به خاطر خودت میگم ولی منو کلا فراموش کن بعد حالا زنگ زدی حالم بپرسی!؟!؟!

عصبانیم داشت اوج میگرفت 

کیوان هرگز و هیچ وقت و به هیچ عنوان دیگه با من تماس نداشته باش حتی اگر داشتم میمیردم و یا زندگیم به تماس تو بند بود زنگ نزن هرگز!!

سکوت 

و بعد فقط یه کلمه :باشه.گوشی قطع کرد.

با عصبانیت تمام گوشی پرت کردم رو مبل دستام داشت میلرزید به قدری عصبی شده بودم که اشکام از فرط عصبانیت جاری بود زنگ زده بود حالم بپرسه. 

هنوزم که هنوزه صداش،تاکید کلماتش،دونه دونه ی حرفاش،لحنش،صدای خودم که پر از بغض و التماس بود یادمه به خاطر تک تک حرفایی که بهش اون موقع  زدم تا مدت ها از خودم متنفر بودم یادمه وقتی بهش گفتم نمیبخشمت گفت مختاری میتونی نبخشی و این حرفا زمانی زده شد که هیچ مشکلی نداشتیم و ۲ ساعت قبلش داشت به من میگفت دوستت دارم یهو  بهم گفت از سر اجبار با من مونده از سر ترحم!!! این ادم منو کشت،ترد،شد و حالا زنگ زده بود حالم بپرسه؟

نه واقعا زنگ زده بود حالم بپرسه؟

هضم این حرف بعد تمام حرفایی که بهم گفته بود به قدری سخت بود که عین دیوونه ها تو خونه راه میرفتم و فحش میدادم 

مطمئنم کیوان بدجوری واسم مردهخیلی بد.فقط کاش یک بار دیگه میدیدمش و تف مینداختم تو صورتش.



حالم از همه چی داره بهم میخوره کم کم 

مامان یه خونه نزدیک خودش گرفته و زور که باید برگردی پیش ما 

من ۸ سال تنها زندگی کردم و فکر برگشت به نزدیکشونم دیوونم میکنه هرچند که کلا خونه نیستن و همش سرکارن ولی واقعا فکر بهشم بهم سردرد میده 

مامان وقتی اومد خونم و پاکت سیگار و بطری های خالی مشروب دید یهو داد و بیداد راه انداخت که باید برگردی پیش خودمون فکرشم خنده داره!!!بابا هم اومد تو یهو برگشت گفت حداقل از این اشغال ها نخور بگو خودم از بطری های خودمون بهت بدم

میگفت خواب دیدم برگشتین بهم کلی فحشت میدادم که چرا برگشتی  

منم بلند بلند میخندیدم بعضی وقت ها که یادم میاد کیوان نیست یهو ته دلم خالی میشه بعضی وقت ها باورم نمیشه مثلا همیشه این موقع ها ناهار باهم بودیم یهو احساس میکنم باید الان اینجا بود ولی خب

امروزم یهو اینجوری شد دلم شدیدا هواش کرد‌.ولی چه میشه کرد اینجور موقع ها فقط میشه یه نفس عمیق کشید و لبخند زد و گذشتهمین.


از کسایی که دوست‌پسر داشتن بدش میومد 

قیافه نچرال و بدون عمل دوست داشت 

دلش میخواست همسرش در اینده کار نکنه و تو خونه باشه 

بچه خیلی دوست داشت و یه جین بچه میخواست 

دوست نداشت پادتنرش رژ غلیظ بزنه

از اینکه دلبری کنه و توجمع باشه هم خوشش نمیومد 

دختری که سیگار میکشید از نظرش خراب بود 

اگر اهل الکل و دوستای جنس مخالف  هم بود که هیچی دیگه کلا به نظرش ادم نبود دختره 

به نظرش خیانت و اعتیاد به اون بدی که فکر میکنیمم نیست 

خلاصه ای از نظرات همکاری که به زور منو راضی کرد برم سر دیت و خیلی عجیبه با این عقاید چه طور اومده سراغ من 

یه جا اومد دست بزنه دماغ من ببینه عملیه یا نه،نه تنها دستش پس زدم بلکه هرچی از دهنمم در میومد بهش گفتم 

بعضی ها نمونه بارز از دور دل میبرن از جلو زهره اَن.

اقا دکتری معماری از ایتالیا داره ۱۰ سالم سوییس زندگی کرده ازدواج هم‌نکرده ولی با دوست دخترش ۵سال زندگی کرده و بعد جدا شده ورزشکار و هنرمند وضع مالی هم خیلی مناسب ولی شعور هیچییی.

بهش میگم جنابعالی هنوز عکس پارتنر هاتو تو فیس بوک داری رنگ و وارنگ  کلاب و دختر دور و برت بوده خودتم که پیپ میکشی و تا جایی که من میدونم اصلا سنتی زندگی نکردی و نمیکنی ولی عقایدت راجع به همسر ایندت مثل پدر پدر پدربزرگ من میمونه واقعا مغزت زنگ زده اقای دکتر.

با سبک زندگی که تجربه کردی نمیتونی با همچین دختری زندگی کنی نه خودت بدبخت کن نه یه دختر معصوم از همه جا بی خبرو.

سهم میزمم گذاشتم رو میز و اومدم بیرون .

تا اینکه یک هفته از این قضیه گذشت و طرف زنگ زد که دوباره همدیگر ببینیم و سو تفاهم شده ولی هیچ جوره راضی نشدم دوباره ببینمش صرفا یه تابلوی قشنگ بود همین.



یه ادم  بلافاصله بعد از کات کردن دیدم  دقیقا به فاصله یه روز بماند که الان چه قدر پشیمونم که با اون حال خراب روحی که تازه کات کرده بودم رفتم دیدن یه ادم دیگه هم با خودم لج کرده بودم هم با اکسم نمیدونمم چرا این کارو کردم صرفا رفتم یه ناهار باهاش خوردم و برگشتم و بعد از اونم هیچ اینتراکشنی با طرف نداشتم ولی تا مدت ها حس بدی داشتم و حس میکردم انگاری خیانت بوده با اینکه دیگه هیچی بین من و کیوان نبود  و دیدارمم با اون ادم فقط شد یه ناهار و یه کم حرف زدن ولی من تا مدت ها احساس بدی داشتم و کلی رو خودم کار کردم تا بفهمم اشتباهی نکردم.‌‌‌‌‌.هنوزم به حسم به کیوان وفادارم حتی بعد جدایی.

سر هیچ دیت دلم‌ نمیلرزه و با هیچ کس حالم اوکی نیست تقریبا همون دیدار اول اخریش میشه به هیچ عنوان هیچی ادامه نمیدم.

خیلی عجیبه. با همه ی این اوصاف چه طوری بعضی ها با وجود یکی دیگه میتونن خیانت کنن؟



من و خواهرم هیچ وقت رابطه خوبی باهم نداشتیم 

بنفشه ۱۰ سال پیش ازدواج کرد و رفت سوییس و شاید بدون اغراق بگم تو این مدت فقط ۱۰ بار اونم در حد ده دقیقه باهم حرف زدیم  اونم تبریک سال جدید بوده فقط رابطه ی سرد و دوری باهم داشتیم . 

این چند وقته سر مسائلی که تو خانواده پیش اومده زیاد باهم حرف زدیم و شاید بیشتر از تمام این مدت سر این مسئله غر غر کردیم و اسمون ریسمون بافتیم اولین باره که سر یه چیزی باهم به توافق رسیدیم .

امروز بنفشه میگفت:بهاره به نظرت چرا من و تو اینقدر از هم دور شدیم؟من مقصر بودم یا تو؟

و من اصلا یادم نمیومد که چرا و سر چی اینجوری شد فقط گفتم واقعا نمیدونم چرا ولی کلا من رابطه خوبی باهاتون نداشتم؛من با خانوادم اصلا رابطه خوبی نداشتم از ۱۸ سالگی هم جدا زندگی کردم ولی همیشه یه اشنا برام بودن تا خانواده و پشتیبان .

امروز با بنفشه ساعت ها حرف زدیم اون از خودش و زندگیش و سوییس و بالا و پایین های این مدتش گفت منم از خودم و مشکلات و بحران ها و کار و زندگیم، یه نفر حرفامون میشنید باورش نمیشد ما دو تا خواهریم و اینقدر از هم بیخبر.

تو هر اتفاق بدی یه حاال خوبی هم هست و این بحران خانوادگی هرچی نداشت مارو بهم نزدیک تر کرد خیلی نزدیکتر.


بیچ بزرگوار اومد خونه ی من 

میخواست به قول خودش کل داستان تعریف کنه تا من خودم قضاوت کنم  شنیدن کل داستان هم نظر من عوض نکرد پرو پرو میگه بنیامین زیرفشار مالی کم میاره منم نگران این موضوعم وگرنه اصراری هم ندارم!!!!

منم خیالش راحت کردم که نه من و نه بنفشه و نه مامان و بابا هیچ کمکی بهشون نمیکنن وقتی دید حرف جواب نمیده شروع کرد به تهدید کردن و چرت و پرت گفتن خندم گرفته بود یه نفر چه قدر باید وقیح و گرسنه و خشک مغز باشه در مقابل تمام حرف ها و تهدیداش فقط گفتم خودتم بکشی جایی نخواهی داشت من که از برادرم گذشتم تو که جای خود داری در حد کنیز خانواده هم نمیتونی وارد خانواده ما بشی.

امروز شنیدم بابا ماشین بنیامین هم گرفت به معنای واقعی به خاک سیاه نشست ولی خب ما خانوادگی یه سری اتیکت های اخلاقی داریم که هیچ جای تخطی نداره و مهم ترینشونم که همیشه بابا روش تاکید داشته اینه که هرگز هرگز به کسی ظلم نکنین  و کاری نکنین که اون ادم بشکنه که اگر این اتفاق افتاد اسمتونم تو شناسنامه من جایی نداره و بنیامین نه تنها خیانت کرد و همسرش راهی روانشناس و اواره این ور اونور کرد بلکه دختری انتخاب کرد که به معنای واقعی غربتیه و هنوز هیچی نشده سهم الارث بنیامین میخواد!!!!!!

تاحالا ادم این مدلی ندیده بودم بنیامین هنوز باهاش ازدواج نکرده ولی رفته شعبه بانکی که همیشه کارای مارو میکنه خودش به عنوان عروس خانواده مطرح کرده و درخواست وام و .‌وقتی شنیدم مغزم سوت کشید بماند که هفته پیشم به یکی از همکارام گفته فلانی خواهر شوهر منه و ما همچنان  تو شوک که چه طوری یکی میتونه اینطوری باشه چه طوری واقعا!؟!

گویا این داستان سر دراز دارد.


برادرم جدا شد 

و من در تمام مراحل جدایی و مشکلاتش با همسرش خیلی اتفاقی متوجه رابطش با یه دختر دیگه شدم 

وقتی  میبینمشون به غایت عصبی و ناراحت میشم امروز دختره پرو پرو پا شد اومد خونه مادر من ، به قدر عصبانی شدم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم و از خونه انداختمش بیرون 

دختره ی کثیف وقتی برادرم متاهل بود اینقدر مغزش خورد که وا داد و صد البته برادر بنده هم اونقدر سست عنصر بود که بهش اجازه این کارو داد ولی هیچ وقت یادم نمیره اون دختر چه طور یه زندگی ریخت بهم و از هم پاشوند امروزم بهش گفتم مگر اینکه من مرده باشم پاشو بذاره خونه ما و یا جایی تو خانواده ما پیدا کنه

زن داداش من واقعا بهش ظلم شد برادر بیشعور من و اون دختر کثیف خیلی بهش ظلم کردن دختره عوضی با وقاحت تمام اومده خوش و بش و مهمونی خونه ما 

و واقعا هم هرگز نمیذارم پاشو بذاره تو خانواده 

اینجور ادما اینجور خونه خراب کن ها خطرناکن و به شدت کثیییییییف



خیانت جنایته وقتی فهمیدم برادر خودم کسی که از جونم بیشتر دوسش داشتم این کارو کرده تمام روحم شکست واقعا ضربه بزرگی بود باورم‌نمیشد این کار با همسرش کنه همسرش بی نهایت خانم بود و اون دختره که باهاش رابطه داشت میشناسم مدت ها سعی کرد بهش نزدیک بشه تا بالاخره کار خودش کرد.

امشب بهش گفتم فکر اینکه بیاد تو خانواده ما از سرش بیرون کنه حق نداره هرگز دور و بر ما پیداش بشه مامان هم که فهمیده بود اوضاع از چه قراره همین گفت:عروس من یه تیکه الماس بود که هر چه قدرم سعی کنی خوب باشی و ادم حسابی انگشت کوچیکش نمیشی باباهم با عصبانیت خیلی زیادی جفتشون پرت کرد بیرون هم‌اینکه جلو دختره به برادرم گفت اگر باهاش ازدواج کنی هیچ پول و ارث و سهمی نخواهی داشت.

حالا برن با عشق زندگی کنن.

و بله اینج از شب خانوادگی ما که به گه کشیده شد.

بابا کل حساب های بانکی بنیامین(برادرم) بست و خب میدونم واقعا تمام حمایت مالیش پس میگیره 

همه میدونن این دختره ی خونه خراب کن چرا و چه طوری این کارو کرد و هیچ کس این اجازه نمیده که به خواستش برسه.

وقتی هم زن داداشم جدا شد بابا خونه ای که توش زندگی میکردن به اسم زن داداشم زد و براش یه ماشینم گرفت بهشم گفت تا وقتی  زنده باشه ماهانه مبلغی به حسابش واریز میکنه به این امید که خیانت  بنیامین ببخشه و حالش بهتر بشه.

اعصابم خیلی داغونه امشب هم جنگ و بحث و دعوا بود.




سه ماهه که تمام حساب های کاربریم تو اینستا و تلگرام و همه جا بستم فقط واتس اپ دارم اونم با ادمای خیلی کمی اینتراکشن دارم 

امروز یه اتفاق جالبی افتاد یکی از دوستای کیوان که به شدت قبولش داشت و کلی ازش پیش من تعریف کرده بود برگشته به یکی از اشناهای من گفته از سبک زندگی من متنفره و به نظرش من ادم‌مزخرفی ام چند وقت قبل اینکه اکانتمم ببندم دیدم بلاکم کرده ولی اهمیتی ندادم

به اون کسی که اینو به من گفت گفتم ولی من سبک زندگی اونو خیلی دوست دارم و به نظرم ادم خیلی جالبیه هم خودش هم همسرش با تعجب به من نگاه کرد گفت جدی جوابت اینه؟

خب که چی؟طرف از من خوشش نمیاد دلیل نمیشه که چون از من خوشش نمیاد ادم بیخودی باشه من فقط رابطم با اون ادم قطع میشه و چندان اهمیتی برام نداره که رابطم با ادمایی که از من خوششون نمیاد قطع بشه!

چرا همیشه دنبال اینیم همه مارو دوست داشته باشن و مارو تحسین کنن؟

خیلی ها چه دختر چه پسر از من و سبک زندگیم متنفرن و خب تا وقتی مشکلی برای من درست نکنن برای من هیچ اهمیتی نداره!نه قراره بهشون ثابت کنم که ادم کول و خوبیم نه قراره به خودم ثابت کنم که اونا عوضین که از من خوششون نمیاد در هر حالت ادما حق انتخاب دارن و هیچ اهمیتی نداره کی منو دوست داره کی متنفره!!



به غایت خوشتیپ و دوست داشتنی 

هیکل کاملا ورزشکاری و پوست برنزه موهای بلند و بلوند و خوش فرم با ارایش کم و لباس های کالکشن جدید گوچی بیشتر شبیه مدل های تو مجله ی ووگ شده بود

حیرون و سرگردون تو فرودگاه دنبال یکی میگشت .براش دست ت دادم 

با همون غرور همیشگیش ولی اینبار با قدم های تندتر اومد سمتم و پرید بغلم هیچی نگفتم ولی عجیب بغلش ارامش داشت.

تو کل مسیر داشت میگفت چه قدر با عکس هام فرق دارم و چه قدر فرق کردم 

اووف چه هیکلی ردیف کردی بهارههههههه مامان میگفت رفتی تو کار ورزش باورم نمیشد 

بلند بلند خندیدم:اخرین تصویری که از من داری یه دختر ۸۰ کیلویی با صورت پر از جوش و شه ست.

عوض شدی بهاره .

خیلییی،این مدت خیلی تغییر کردم.

از هر دری حرفی زدیم نه من از کیوان گفتم نه اون پرسید نه اصلا قرار بود حرفی زده بشه فقط گفتیم و خندیدیم و برای اولین بار حس کردم خواهر دارم و خانواده.

ناهار خونه ی پدری مهمون بودیم همه دور هم بنیامین هم اومده بود میخواست با هممون حرف بزنه و بگه که بیچ اعظم انتخابشه بعدشم گفت از ایران میره انتظار هیچ حمایت مالی هم نداره و خب هممون متفق القول گفتیم ما اون دختر به عنوان عضوی از خانواده قبول نداریم و بنیامین هروقت خواست به هرکدوممون سر بزنه و یا اینتراکشنی داشته یاشه تنها!!بدون حضور اون دختر و حتی اسمش.

بنیامین هم پذیرفت شاید امیدواره گذشت زمان درستش کنه شایدم واقعا قید همه چی زده نمیدونم باید براش ارزوی خوشبختی کنم یا نه ولی میدونم اون دختر پاش به خارج از ایران برسه دردسر های جدید تری درست میکنه 

بنیامین گویا کر و کورشده .

و خب این داستان گویا قراره اینجوری تموم بشه

بنفشه قراره کل تابستون ایران بمونه ماه بعد هم همسرش میاد همسری که من تاحالا درست و حسابی ندیدم چرا که روز عروسی بنفشه با خانواده قهر بودم و رفتم مسافرت  تو مراسم خواستگاری و نامزدی و هیچ کدوم هم نبودم به بهانه های مختلف در رفتم فقط روزی که داشت میرف سوییس از پشت تلفن ازش خداحافظی کردم:امیدوارم خوشبخت بشین خداحافظ 

همین قدر احمق و کودک بودم قدر خانوادمم هیچ وقت ندونستم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اخبار داعش همه چیز در مورد صنعت گلچين مطالب اينترنتي Anthony مهیار کامپیوتر شرکت حمل ونقل بین المللی کارآموزی حسابداری,آموزش حسابداری سرمایگان فروش گيت فروشگاهي وبگاه محتوا و مطالب آموزشی متوسّطۀ جدید